*قطعه ای از بهشت*
قطعه ای از بهشت، باید هم این گونه باشد.
و مگر می شود قطعه ای از بهشت روی زمین باشد و شلوغ نباشد؟!
آنجا همیشه شلوغ است و چه زیباست که این حالت توفانی همیشه در سیطره ای عرفانی است. وقتی که می رسی و روبه روی ضریح می ایستی؛
وقتی که می بینی دست های قد کشیده را که به طرف ضریح می روند؛
وقتی می بینی ضریح نقطه ای شده است شبیه به مرکز یک پرگار و گویی تمام اشیا در اطراف را به طرف خود می کشد؛
وقتی می بینی حتی انگار آینه کاری ها و نقش و نگارها دوست دارند کنده شوند و به طرف ضریح بروند و حتی تمام حروف و واژه های متبرک در اطراف دوست دارند به حرکت درآیند؛
وقتی حس می کنی این مرکز ثقل منتظر آمدنت بوده است و وقتی حس می کنی، غریب طوس همچنان غریب است و تمام این آشنایان، تمام روشنایی ها، مثل وطن او نیست؛
اینجاست که چشم هایت خود به خود می جوشند و دست هایت به طرف ضریح قد می کشند؛ گویی این غریب، تمام غربا را در آغوش مهربان خود کشیده است.
حاجتت را بگویی یا نگویی مهم نیست؛
سلام که بدهی، حس می کنی آنجا وطن توست.
تنها کافی است بگویی «اَلسَّلٰامُ عَلَیک یٰا عَلِی ابْنَ مُوسَی الرِّضٰا الْمُرْتَضٰی».
*از مدینه تا توس*
با تو، زانوان لرزانم به آرامش، رضا مى دهند و چشمان شناور در غروبم، بهجتى سبز را تجربه مى کنند.
من با تو، آینه اى مى شوم تن شسته از غبارها و زنگارها؛ آنگونه که آفتاب، سلولهاى جانم را شعر مى شود.
تو را در زمستانهاى سرما و سکوت، صدا کرده ام؛ با دستانى از حاجت و در بهارى از اجابت، غوطه خورده ام.
از مدینه تا توس، مرورت مى کنم و ثانیه هاى سترگ ولایتت را مى ستایم.
تو، هشتمین ستاره اى در آسمان فیروزه و لبخند. رودها همچنان بزرگى ات را در غرفه هاى آب، روانند. مى آیى و دروازه هاى آفتاب گشوده مى شوند.
زمزمه نامت وسیع مان مى کند.
مى آیى و شهر را بشارت پرنده و آبشار، به دست افشانى مى خواند.
زمین، ریشه علوى ات را بر خویش مى بالد. آسمان، شاخه هاى هاشمى ات را به تحسین، ستاره مى پاشد اى آنکه ابهت بىبدیلت، تار و پودمان را به سکوت مى خواند؛ اى آنکه زمزمه نامت، وسیعمان مى کند، باران کرامتت را بر ما بگستران تا از تشویش این همه، در دور دست آرامش ساکن شویم. ما را بخوان به بلنداى افق دریایى ات و از انزواى این همه تاریکى، رهایمان کن.
*میلاد تو*
بازمسیحا نفسی آمد. آمدی و تمام عطرها به دنبالت. عطر سیب ،یاس،محمدی،وعطری از بهشت.
وقتی به حرمت می روم، از دست صیاد روزگار آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین .که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد.که کوله بار دردهایم را لحظه ای بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم.
می آیم با کوله بارم تابگویمت که تمام دار وندارم همین است.
ای امیدم میلاد توست.شاید بتوانم در این ساعت دردهایم را فراموش کنم.
وقتی قدمگاهت را بیاد می آورم،احساس غرور می کنم که بوسه بر جای پای پسر زهرا می زنم.پایی که آرزو می کردم ،ای کاش روی چشمانم می گذاشتی تا لایق دیدن روی مهدی شود.آن خاک را چون مرهمی به چشمانم می کشم که از گریه انتظاربه دیدگان یعقوب شبیه شده
کبوتران حرمت هر کدام برگیست از کتاب کرمت .که پر کشان از بالای سرم می روند و با زبان بی زبانیشان با من رازها می گویند و به من می گویند:ما بهشت خود را یافتیم.تو فکری به حال خود کن.
رضا جان از بچگی با کرمت آشنایم.آن زمانیکه پدر مرا بلند می کرد و روی شانه اش می نشاند تا بوسه بر صدفی بزنم که دردانه مروارید جسمت در آن آرمیده.و من با تمام شور و شوقم بوسه ای معصومانه بر ضریحت می زدم.رضا جان پاک،ساده،عاشقانه می گویم:با آمدنت روی تمام آبرومندان عشق را سفید کردی و با رفتنت دیدگان عشق تاریک و سرد شده.
📌 روابط عمومی و اطلاع رسانی شورای فرهنگ عمومی کشور.
zil.ink/pcci_ir
🆔 ما را در شبکه های اجتماعی با آدرس @pcci_ir دنبال کنید.